دلتنگی هایم میگوید
تردید نکن
با اولین ادمی ک میبینی انقدر حرف بزن تا دل گرفته ات باز شود
میگوید تمام موانع را رفع کن اما نگذار بغض گلویت را بگیرد و ضعف وجودت را
اما تجربه میگوید محتاط باش، محتاط محتاط، به هیچ کس نزدیک نشو، حرف نزن سکوت کن، ارام باش مهم نیست میگذرد، ادمها دیگرادم نیستن گرگن اعتماد نکن...
و من ماندم و این تناقض...
واقعا انسان ها گرگ شدن...!
ولی با این حال نمیدونم چرا به کسی که حتی برای یکبار هم ندیدمش... به اندازه چشمام بهش اعتماد دارم و بهش میگم! فقط امیدوارم گرگ نشه... فقط امیدوارم از اینکه بهش گفتم پشیمون نشم... هیچوقت چون دوستش دارم.
امیدوارم خاکاش تو گلوتون نره:)
:شوخی:
خوس اومدید...
جالب مینویسید...
امروز اتفاقی داشتم درختِ ابی را گوش می کردم.
و اتفاقی زد به سرم که عکس های گذشته را مرور کنم.
و اتفاقی دلم خواست سری به وبلاگ خاک خورده ام بزنم.
و اتفاقی دیدم که در ستون پیوندها نوشته"حداقل مذهبی".
و اتفاقی کلیک کردم.
و اتفاقی دیدم که تم عوض شده، فضا عوض شده و پست جدیدی ارسال شده.
اتفاقی ابروهام به نشانه تعجب بالا رفت و اتفاقی تاریخ پست را دیدم و اتفاقی گفتم: عجب تصادفی!
و یاد گذشته افتادم...
.
از آن روزها خیلی بیشتر از آن روزها گذشته و من پیرتر از گذشته، دست به دامان گذشته ام. عارف شده ام و همه چیز را زیبا می بینم. انسان زیباست همان طور که خر زیباست و خدا زیباست همانطور که سگ زیباست و همه چی زیباست. و همه چی یکی ست و یکی همه است. مثل انجیر که هزار دانه است و هزار دانه که انجیر است. مثل انار مثل درخت...
.
اما امروز لبخند می زنم و زخم های کهنه را به خاک می سپارم.
لبخند می زنم و نمک های ماسیده بر زخم را نادیده می گیرم.
لبخند می زنم و پاهایم را فراموش می کنم. و غرق می شوم و دوباره لبخند می زنم و لبخند می زنم و نگاه می کنم و لبخند می زنم و غصه می خورم و لبخند می زنم و اشک می ریزم و لبخند می زنم و اشک می ریزم و لبخند می زنم و لبخند می زنم و لبخند می زنم...